.
دیگر حتی لازم نبود به خودم زحمت بدهم که به چیزی فکر کنم، در حالی که به ظاهر از بیست و چهار ساعت، بیست ساعتش را خواب بودم، ولی در حقیقت فقط سه – چهار ساعت مغزم از کار می افتاد و واقعاً می خوابیدم، بقیۀ ساعت ها با چشم های بسته مدام فکر می کردم، فکر می کردم و فکر...
نه، آن که داشت از کار می افتاد جسمم بود، چون همیشه خسته بودم، کار نکرده، بدون هیچ فعالیتی. مثل جنازه دائم دراز می کشیدم. خسته بودم، خستۀ خسته! یاد حرف های دکتر محمودی می افتادم که می گفت:
- نباید به خودت افکار منفی تلقین کنی، به چیزهای مثبت فکر کن، به آینده که هنوز پیش رویت است، به جوانیت، زیبائیت، سلامتیت و ....
راستی دکتر بودن چقدر آسان است! روی صندلی بنشینی و در نهایت وقار و ارامش برای دیگران دادِ سخن بدهی و در مورد دردی که نه خودت چشیده ای، نه داری و نه می تونی مفهومش را بفهمی ساعت ها حرف بزنی!
کاش واقعاً زندگی مثل فیلم های هندی بود؛ سر بزنگاه، با یک حرف یا یک معجزه یا تصمیم آنی، سریع همه چیز را روبراه می شد و مشکلات حل. دکتر محمودی که می گفت:
- نخواب! بیدار باش! به گذشته فکر نکن یا به چشم یک اشتباه یا تجربه به آن نگاه کن! در عوض به فردا فکر کن! فردایی که هنوز پیش روی توست...
حق داشت آن قدر مصمم و آسوده حرف بزند و برای من نسخه بپیچد، آخر او که در بیست و سه سالگی بیوه نشده بود! او که تمام نیرویش را برای حفظ چیزی که اصلاً ارزشش را نداشت بیهوده صرف نکرده بود و از همه مهم تر این که «او زن نبود.»
برای همین، آن قدر خونسرد می گفت:
- پاشو! تلاش کن! به زور خودت را مجبور کن که تحرک داشته باشی. از خونه بزن بیرون و ...
ولی دیگر نمی توانست بگوید کجا برو و چه کار کن. از خانه بیرون می رفتم چه کار؟ به اطمینان درسی که نخوانده بودم و هنری که نداشتم می رفتم دنبال کار؟ یا با این اعصاب فرسوده و ذهن بیمار تازه می رفتم دنبال درس؟! دکتر محمودی می گفت:
- اگه شده توی گوش خودت بزن: 1. صبح زود از جات بلند شو، 2. دوش بگیر، 3. مرتب روبروی آینه بایست و با انرژی و با صدای بلند بگو این منم...
ناخودآگاه چشم هایم نیمه باز شد و به ساعت کنار تخت نگاه کردم، ساعت یک و نیم بعد از ظهر بود . فکر کردم حالا باز طبق معمول پایم را روی اولین پله که بگذارم صدای غُر غُر عمه و لُغُزهایش می رود هوا که:
- بَه بَه چه عجب! چرا صبح کله سحر پا شدی؟!
یا می گوید:
- این همه می ری دکتر، نمی شه یه قرص برای کم خوابی بگیری؟! و...
با خودم گفتم:
- عیبی ندارد بگذار بگوید، او عادت کرده به نیش زدن و من هم به نشیدن!
دستور اول دکتر که خود بخود کشکش ساییده شد، دومی را هم که حالش را نداشتم، می ماند سومی؛ با زحمت و به زور از جایم بلند شدم. استخوان هایم با هر تکانی که می خوردم صدا می داد، خنده دار بود. تنم از بس خوابیده بودم خُرد شده بود.
روبروی آینه ایستادم که لااقل دستور سوم را اجرا کنم و با انرژی خودم را به خودم معرفی کنم، ولی باز از این که با صدای بلند این کار را بکنم طفره می رفتم. توی دلم گفتم:
- اینم منم ماهنوش یزدان ستا، بیست و چهار سالمه...
مکث کردم، برعکس گفتۀ دکتر محمودی، نمی توانستم فکر کنم یا بگویم که هنوز جوانم و اول راه و فرداهای قشنگ در انتظارم است! بی اختیار به چهره ام دقیق شدم. چهره ای که دیگر طراوت چهرۀ یک دختر جوان با آرزوهای قشنگ را نداشت. چهرۀ زنی بود با قد 170 سانتیمتر، موهای بلند مشکی و درهم ریخه که نمی دانستم چند روز است برس نخورده، و چشم های سبز تیرۀ غم گرفته که دیگر اصلاً برق شیطنت و سرزندگی نداشت، ابروهایی که با اخم ب هم پیوند خورده بود و لب هایی که مدام به حالت عصبی و بی اختیار به دندان می گزیدم. باز فکر کردم، اگر این که می گویند هر گذشتۀ خاص یک آیندۀ خاص را برای آدم به وجود می آورد درست باشد، پس من چطور می توانم فکر کنم که گذشته ام فقط یک تجربه بوده، نه یک شکست، نه یک فاجعه؟! چطور نباید فکر کنم که در عرض چهار – پنج سال، تمام آرزوهایم پایمال شده و از بین رفته، که در بهترین سال های عمرم،بیش ترین تلخی های زندگی را تجربه کرده ام؟! چطور فراموش کنم که به دنبال همۀ از دست داده هایم، بچه ام را هم... گلویم سوخت، لبم را محکم تر به دندان گزیدم و حس کردم چشم هایم می سوزد؛ این اواخر قلب و چشمم را با هم می سوزاند ولی اشکی در کار نبود، مدت ها بود که نبود.
از خیر سومین توصیه هم گذشتم، موهایم را بی حوصله جمع کردم، مثل همیشه یک پیراهن و شلوار جین به تن کشیدم و از اتاق بیرون آمدم. به محض این که در را باز کردم، صدای هیاهوی همیشگی خانه مان توی گوشم پیچید، خانه ای که از بچگی یاد نداشتم، رنگ سکوت به خودش دیده باشد.
تا وقتی بچه بودیم خود ما و حالا، هر روز یکی یا چند تا از خواهرها یا دختر خاله هایم همراه بچه هایشان. از همان بچگی همیشه فکر می کردم اگر عمو با خاله یا پدر خودم با مادرم ازدواج نکرده بود، خانۀ ما چقدر محیطش فرق می کرد؟!
توی خانه ای که ده تا بچه باشد و نُه تای آن ها هم دخترهای جیغ جیغو باشند، چطور می شود انتظار داشت وضع از این بهتر باشد؟! تازه وقتی بچه بودیم همیشه مهمن هم داشتیم، بعد که بزرگ تر شدیم، همیشه یا حرف خواستگاری بود یا عروسی و خرید و جهاز و... و... حالا هم که این حرف ها تمام شده بود، باز همیشه یا یکی می خواست برود عروسی یا خرید، یا بچه اش مریض بود یا اصلاً هیچ کدام، آمده بودند این جا مهمانی!
خانه مان را هیچ وقت خانۀ واقعی نمی دانستم، همیشه مثل هتلی شلوغ بود که هر کسی پیِ کار خودش بود، این خانۀ شلوغ را، این خانه ای را که زمانی می خواستم از آن فرار کنم و به خیال خودم دنبال خانه ای کوچک و پر از آرامش بودم، حالا با همۀ نابسامانی هایش، عاشقانه دوست داشتم، چون دیگر قدرش را می دانستم، حتی از عمه مهتاج هم دیگر متنفر نبودم!
از پله ها سرازیر که می شدم، نگاهم به مهشید افتاد، طبق معمول خرید کرده و تازه از بیرون رسیده بود و مثل همیشه صورت گرد و تپلش بشاش و خندان بود. سنش از من بزرگتر بود، اما قدش نه، از من خیلی کوهتاتر بود، تقریبا تا سر شانه من، و بر خلاف همه ما هیکلی گرد و چاق داشت و زبانی شوخ و حاضر جواب. انگار مهشید از همه چیز تنها جنبه های طنز آن را می دید و چون همان طور هم با زبان طنز و شوخ همه حرف هایش را می گفت، هر جا که بود با خودش یک دنیا شلوغی و خنده و سرو صدا می برد. فکر کردم اگر بچه هم داشته باشد با داشتن شوهری مهربان و دلسوز که عاشقانه زن تپلش را دوست دارد، هیچ چیز کم نخواهد داشت.
نگاه مهشید که به من افتاد، مثل همیشه چشم هایش برقی از شیطنت زد و گفت:
- خواهر جان وقت کردی یه خورده بخواب!
صدایش را پایین آورد و ادامه داد:
- من مونده م اگه عمه توی این خونه نبود، تو کی از خواب بلند می شدی؟
خسته و آهسته سلام کردم و فکر کردم چقدر دوستش دارم. او تنها کسی بود که هنوز مثل گذشته و معمولی با من رفتار می کرد نه با ملاحظه و طوری که انگار با آدمی مریض طرف است! البته به غیر از عمه که هیچ وقت ملاحظه ای در کارش نبود خصوصا در مورد من!
همراه مهشید وارد آشپزخانه شدم. آشپزخانه به آن بزرگی آن قدر به هم ریخته بود که آدم باید چند دقیقه صبر می کرد تا سر در بیاورد چی به چی است!
ماهرخ خواهرم و لعیا و رویا دخترخاله هایم در حال چیدن میز ناهار بودند و بچه هایشان طبق معمول داشتند از در و دیوار بالا می رفتند. مادر و خاله مشغول غذا کشیدن بودند. عمه، مثل همیشه در حالی که همه را زیر نظر داشت مشغول غرغر کردن بود و توی این شلوغی، بانو خانم داشت سعی می کرد یک جوری به آشپز خانه سرو سامان بدهد.
توی خانه ما آشپزخانه در حقیقت اتاق نشیمن هم بود و در طول روز بیش تر وقت همه توی این قسمت می گذشت. برای همین بی چاره بانو خانم – که دیگر کسی به چشم خدمتکار بهش نگاه نمی کرد و یکی از اعضای خانواده به حساب می آمد – دائم آشپزخانه را مرتب می کرد و الحمدالله هیچ وقت هم موفق نمی شد!
سلام آرام من توی هیاهویی که مهشید به راه انداخته بود گم شد. مثل حراجی فروش های کنار خیابان، خریدهایش را یکی یکی از توی کیسه بیرون می آورد و با سرو صدا نشان می داد. همه حواسشان به او بود، غیر از عمه که نگاه تیزش صاف مرا نشانه گرفته بود:
- ا ، علیک سلام! ساعت خواب! خسته نباشی!
مادر با شنیدن صدای عمه به سرعت رو برگرداند و در حالی که صدایش پر از محبت و چشم هایش به نظرم سرشار از التماس به عمه بود، با خوشرویی سلام کرد:
- سلام مادر! چه به موقع پا شدی، ناهار حاضره.
نگاهش کردم، به صورتی نگریستم که با گذشت سال ها هنوز پوستی شفاف و زنده و شاداب داشت و مثل مرمر سفید بود. با وجود چین و شکن های ریزی که اطراف چشم ها و دور لب هایش پیدا شده بود هنوز اولین چیزی که در نگاه اول آدم را مجذوب می کرد، سفیدی و زیبایی پوست او بود و بعد چشم های درشت و روشنش که همیشه با آرامش نگاه می کرد.
با خودم می گفتم، کاش اخلاق من هم شبیه مادرم بود ، خونسرد، آرام و صبور. ولی بدبختانه من درست مثل پدرم هستم، بی قرار و کم طاقت.
در گذشته سرشار از شیطنت بودم و حالا کاملا عصبی ام. بعد فکر کردم اگر مادرم این خلق و خو را نداشت، اصلا نمی توانست با پدرم زندگی کند و از آن مهم تر عمه را تحمل کند!
ولی در طول سال ها به خاطر همین نرمش و صبوری بود که عشق پدرم نسبت به او چندین برابر شده و عمه هم تقریبا از رو رفته بود و زیاد سر به سر مادرم نمی گذاشت.
سنگینی نگاه عمه باز مرا متوجه او کرد و در دلم از نگاهش که نشان می داد آماده پرخاش است خنده ام گرفت. از زمانی که یادم بود این لجبازی و جنگ خاموش بین من و عمه ادامه داشت، او چشم نداشت مرا ببیند و من او را.
خودم هم نمی دانم چه باعث شد که من و عمه این طور در برابر هم جبهه بگیریم. شاید امر و نهی های بیش از حد عمه و دخالت هایش، برای من که ذاتی مثل خود عمه رام نشدنی و یاغی داشتم، قابل قبول نبود و شاید هم بدجنسی هایی که از او دیده بودم، مرا بیش تر از او دور می کرد.
صدای مهشید باز مرا به زمان حال آورد. در حالی که با وضعی خنده دار و پر سر و صدا خریدهایش را از دست بچه ها می قاپید، رو به من فریادزنان گفت:
- راستی ماهنوش یه لباس دیدم ماه!1 تو رو خدا بیا بریم برای عروسی مهرنوش بخر!...
همیشه این همه اشتیاق او برای خرید برایم مایه تعجب بود مخصوصا در مورد لباس. درست مثل آدم گرسنه ای که دهانش از دیدن غذایی اشتهاآور آب افتاده باشد، چنان با هیجان و شوق حرف می زد که مرا بیش تر یاد لواشک و تمر هندی می انداخت تا لباس. به جای من لعیا پرسید:
- اگه ماهه چرا خودت نخریدی!
غش غش خندید و گفت:
- آخه ماهش یه خورده قد بلنده! کتش برای من پالتوست!
همه با خنده از ته دلش خندیدند ولی من با تمام سعی ای که کردم نتوانستم غیر از لبخندی محو به لب بیاورم. داشتم همان طور آرام نگاهش می کردم که گفت:
- اوه، انگار گفتم تو لباس را بدوز، بابا تو فقط بیا بپوش خواهر من، دیگه این که عزا نداره.
صدای زنگ در حواس همه را پرت کرد و مادر و خاله با عجله از جا پریدند.
- نکنه مهرنوش همراه شوهرش باشه؟! زود باشین این جا رو جمع و جور کنید!
مهشید خونسرد گفت:
- همراه هر کی می خواد باشه من دارم از گشنگی می میرم
و حریصانه به خوردن ادامه داد. عمه با ابروهایی بالا کشیده و لحنی معترض گفت:
- وا خدا مرگم بده، زشته، خوبیت نداره، پسره بیاد توی این بازار شام؟!
مهشید بی خیال و با دهان پر گفت:
- اگه داماد این خونه س. باید به این وضع عادت کنه، کدوم وقت خونه ما شانزه لیزه بوده؟! تا ما یادمونه این جا همین بازار شام بوده!
عمه با غیظ و اعتراض گفت:
- وا؟!
مهشید باز در کمال آرامش گفت:
- والله!
بحث آن ها را آمدن مهرنوش پایان داد. از آن جا که از وضع خانه خبر داشت، مثل همیشه موقر و آرام وارد شد و گفت:
هول نشین، محسن رفت.
مهشید قهقه زنان گفت:
- آخ خدا عمرت بده خواهر، من که آن قدر هول شده بودم که یادم رفت ماست و خیار هم داریم!
و به ظرف ماست حمله ور شد.
بی اختیار باز فکر کردم چقدر ما پنج تا خواهر با هم فرق داریم. واقعا هر کدام یک ساز می زدیم، انگار نه انگار که از یک رگ و ریشه و پدر و مادریم. من آن قدر که با رعنا، دختر خاله ام، احساس شباهت و نزدیکی می کردم با خواهرهای خودم مانوس نبودم. همان طور که مهتاب و ماهرخ خواهرهای بزرگترم با لعیا و رویا، دخترخاله هایم، خیلی نزدیک بودند.
این هم یکی از خاصیت های غیر عادی زندگی ما بود که رابطه خواهری به مفهومی که من بین دیگران می دیدم برای ما وجود نداشت. زندگی ما آن قدر شلوغ پلوغ بود که حساب هیچ چیز تویش صاف و پوست کنده نبود، چه برسد به احساس های ما نسبت به هم. مثلا تکلیف حسام یا به قول عمه – امیر حسام خان – که تنها پسر خانواده و نور چشم عمه و عزیز دردانه همه، حتی پدر و مادر خودم بود، از نظر احساسی، هیچ وقت لااقل برای من روشن نشد.
بچه که بودم بیش تر باهاش احساس دشمنی داشتم و غریبگی و سر ناسازگاری. بزرگتر که شدیم مدام به خودم می قبولاندم که باید این تنها پسرخاله یا پسرعمویم را دوست داشته باشم، که به دلیل سرکشی و باقیمانده حس دشمنی قدیمی که به او داشتم – مخصوصا به دلیل محبت های بی نهایت عمه به او – به سختی موفق شدم که حسی هر چند ضعیف به او به عنوان خویشاوند پیدا کنم. ولی حالا، مخصوصا در سال های اخیر احساسم به او کاملا فرق کرده بود.
مثل همان احساسی که تنها به رعنا داشتم نه به خواهرهای خودم. نمی دانم، شاید به خاطر همین درهم برهمی ها بود که همیشه فکر می کردم بچه هایی که خانه های کوچک دارند و خواهر و برادرهای کم، خوشبختند و زندگی سرشار از آرامشی دارند که توی سرشان غوغا نیست و از همه مهم تر توی قلبشان، و حساب هرکسی مشخص و معلوم است ... برخلاف زندگی ما ...
- ماهنوش، مادر، ساعت چهار وقت دکتر داری ها؟! ...
به خودم آمدم، اصلا نفهمیدم چه خورده ام یا دور و برم چه خبر بوده؟! چند لحظه مبهوت مادر را نگاه کردم و نمی دانم چرا احساس می کردم چشم هایش پر از نگرانی و رنج است.
از جایم بلند شدم و در حالی که سرم را تکان می دادم فکر می کردم، چقدر هم حرف های دکتر به درد من می خورد. دکتر تنها کاری که می کرد، با حرف هایش یک صدای اضافی می شد توی سر من که خودش مثل بازار آهنگرها پر از سر و صدا بود. عمه با لحنی نیش دار گفت:
- آره بره یک قرص دیگه م بگیره، ظهر تا شبم بخوابه، خستگیش در بره!
به نظرم آمد در سکوتی که یکدفعه پیش آمده بود، همه با التماس به عمه نگاه می کنند، که یک ابرویش را بالا برده بود و انگار قصد داشت سخنرانی غرایی بکند.
بی تفاوت و خاموش رو برگرداندم و فکر کردم راستی بد هم نمی شود، به شرطی که قرص هایش مغزم را بخواباند نه چشم هایم را یا لااقل قرصی بدهد که آن چند ساعتی که بیدار هستم، آن قدر خرد و خسته نباشم. دلم می خواست حرف بزنم برای دیگران توضیح بدهم که نگران من نباشند که اصلا آن طور نیستم که آن ها فکر می کنند و شاید خود دکتر هم، بگویم که از نظر فهم و درک و احساس دچار مشکل نشده ام، همه چیز را می بینم، می فهمم، حس می کنم، فقط نمی دانم چرا نمی توانم عکس العمل نشان بدهم، نمی دانم چرا نمی توانم حرف بزنم، انگار دیگر تسلطی بر اعمالم ندارم ظاهرم یخزده است و خودم حس می کنم که حالت چشم هایش چقدر کسل و سرد و بی تفاوت است، یا پاسخ ها و عکس العمل هایم چقدر دیر و کند است.
با این که مغزم مدام مثل گردونه ای سریع با فکرهای مختلف می چرخید ولی در عمل طول می کشید تا آنچه فکر می کردم به زبان بیاورم. خدایا! نمی دانم چه بلایی سرم آمده، گهگاه دلم می خواهد از این همه رخوت و کندی و سستی فریاد بزنم ولی نمی توانم، ممکن است به خاطر مصرف این قرص های جور واجور باشد؟! ... ولی نه، اصلا به خاطر این حالت هایم بود که من را بردند پیش دکتر محمودی. پس چرا؟ چرا مثل آدم آهنی شده ام؟! چرا مغزم دیگر از من فرمان نمی گیرد؟! چرا؟ ...
صدای حسام که شاد و سرحال آهنگی را سوت می زد، قبل از این که در اتاق را ببندم، مرا به زمان حال برگرداند و شنیدم که می گفت:
- یالا پاشین بیفتین به جون خونه، امشب مهمون داریم
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسبها: